کلبه باران

 

سخن از فراق است و دردیست فراق که دواپذیر نیست
گویی که بر انبار کاهی آتشی افکنده‌اند
و دیگر از چند قطره آب چه کاری برآید؟
زانوی غم بغل می‌کنم و شب به نیمه می‌رسد اما قلب تسکین نمی‌یابد
فوران آتش غم از عمق اقیانوس روح تا قلب جریان مییابد و با اشک ازچشمه‌ی چشم‌ها بیرون می‌زند
گوش دار! بانگ وحشت‌زای بوف دل، در ویرانه‌های سینه می‌پیچید
دیگر جان خود به اشک بدل می‌شود و از چشمان فرو می‌ریزد تا التیامی بر آتش دل باشد
اما دریغ! دریغ و درد!
شرنگ فراق بر جان عاشق تلخ تر از آن است که اشک درمانش کند.



نوشته شده در 6 / 8برچسب:,ساعت توسط ابری| |



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت