به نام باران،آغاز گر تمامی لبخندهای رنگین کمان ؛ به نام قطره ای بی رنگ پر از درد ، فرو فرستاده ازنیام آسمان . به نام سردی شکوه ریزشی که با سلوک روبه سوی خاک سجده می کند . برای یک دل پر از غوغای سیاهی ، ابری با ابرها ، پرواز درآسمان بی پرنده غروبِ روزِ سردی ، غمی را در دل پروراندیم امیدآفتاب را گرچه گرمای تن یار بود، اما دیدگانم در تمنای آب بود آن دم . به درونی پر زِ عصیان و تباهی ، به حدود خط و مرز دل شکستن . در دل شبهای تارم با تو بودم . در دلم لرزان ه تردیدخندیدم که شاید مرده باشم که اینجا،در خوابِ غروب جان خود گرفتار ندیدن های بی پایان تو باشم . نازنین من ! در حریمِ عشقت ؛ به دوش میکشم عهدی مقدس را....! دستهايم را بگيري بال در بال تو باشم مثل ماهي هاي نا آرام در دريا برقصیم! ياد تو مثل خورشيدي در شبهاي تنهايي ام مي درخشد و همه ي ستارگان را محو تماشای تو مي كند وقتي تو باشي ، شب قابل تحمل است تو يك روياي نديده اي سر به ديوار مهرت مي گذارم پشت نرده هاي خيال يك آرزو آنقدر مي نشينم و آنقدر مي نويسم تا ... قطره ای پر از محبت و عشق. قطره اشکم است که از چشمانم سرازیر شده اما آن یک قطره باران بود ، قطره بارانی که مرا عاشق کرد. بدون هیچ چتر و سرپناهی. باران می بارید من خیس خیس درزیرقطره هایش می نشستم تادوباره تورااحساس کنم. یک لحظه بغض گلویم را گرفت و قطره های اشک از چشمان سرازیر شد. قطره های اشکی که بوی باران میداد . یکی ازآن قطره های اشک،همان قطره باران بودکه درچشمانم نشسته بود احساس کردم چشمانم عاشق شده اند ، عاشق باران و لحظه های بارانی حس غریبی بود . حسی که میگفت این قطره های اشک فرشته ایست که از آسمان بر گونه های من میریزد. یک لحظه چشمانم را به آسمان دوختم در میان شاخه های درختی که در زیر آن ایستاده بودم تو نشسته بودی چشمان خیست را به من دوخته بودی. قطره های اشکت همراه با باران بر گونه های من میریخت. ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته از های و هوی دنیا امشب دلم گرفته یک سینه غرق مستی دارد هوای باران از این خراب رسوا امشب دلم گرفته امشب خیال دارم تا صبح گریه کنم شرمنده ام خدایا امشب دلم گرفته خون دل شکسته بر دیدگان تشنه باید شود هویدا امشب دلم گرفته ساقی عجب صفایی دارد پیاله ی تو پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است فردا به چشم اما امشب دلم گرفته ندیدم بهاری ،نه حس وجودیاری، دلم غرق خون شد ، عجب روزگاری میدانی گل یاس ام ؟؟؟ حقیقت انسان به آن چه اظهار میکند نیست !!! بلکه حقیقت او نهفته در آن چیزی است که از اظهار آن عاجز است بخاطر این هست که میگویند: اگرخواستی کسی را بشناسی نه به گفته هایش بلکه به ناگفته هایش گوش فرابسپار. ولی تو دانی ناگفته هارا !!! کسی نمی تواند مرا بگیرد ...........کسی نمی تواند مانع شود. گاهاَ که دلم میگیره نازنیم میدونی وقتی نیستی شادی نیست آسمان دل من آبی نیست سبزه ها در باغ جان من نمی خندند و تبسم از لبان غنچه ها محو می شود حتی در پس این همه ابر انبوه فراق باز هم روزهای مهر تو را برایم به ارمغان می آورند اما وقتی تو نیستی چگونه بی تابش آفتاب محبت تو سر کنم؟ گیرم چشمه چشمانم را به سوی دلم جاری سازم تا کسی اشکهایم را نبیند سوز دل را چه کنم؟ دیوارهای سینه ام را که از فرط تنگ دلی می خواهد پاره شود و در نیمه شبی چنین تاریک خواب مردمان شهر را آشفته سازد و می خواهد فریاد برآورد که امان از فراق و داد از هجران را چه سازم؟ سخت است. سخت تر از تیری که بر چشم نشیند یا تیغی که بر قلب رود می دانم که خورشید عشق تو وقتی که نیستی بهار هم بهار نیست و من باران را بهانه می کنم تا زیر چتر صدای آن اشک های خود را پنهان سازم عقربه های ساعت دلم بی خیال گذر لحظه ها در گذشته ای دور در جا می زنند و گردش روزگار را هم جدی نمی گیرند وقتی تو نیستی قلبی پر تپش روحی تشنه و جانی خسته بر دریچه چشمانم هجوم می آورند و طوفانی از غم و اندوه و اشک نثار آن می کنند و در این تلاطم بلاخیز فراق و تنها صدای نام زیبای توست که از دلی تنگ بر زبان خموش جاری می شود و آبی می شود بی رمق بر لهیب آتشی سوزان
برای باران ، یگانه عشق خاک در کویر گرم تن این مجنون زمینی .
برای باران ، صدای غرش رعد وقتی خشم را با گریستن بر سایه های گناه می شوید .
به یاد باران رویای هر دم من ، لحظه های با تو بودن . قلب پاکی در تپیدن ،
نفس پاکی کشیدن ؛ به درونی مملو از تاریکیُ درد، به درونی مملواز سیاهیِ غم
این منم دلدار تو، در بیپناهی پشت این دیوار غصه ، این منم در یاد تو .
سردی دستان من از مرگ نیست . از سردی قطره های بی رنگ بی اعتمادی یست .
از وجودی در قلب اندوه نشات گرفته . سردی دستان من در دمی از عشق
پس با من باش . فقط بامن باش وگوش بسپار به دلخواسته های درونم .........................
از سر انگشتانم عشـــــــق میچکد....
وقتی مژگانت را به نوازش مینشینم..... !
در داغیِ آفتابِ نیم روزِ چشمانت.... ذوب میشوم !
و در استوایِ دو دستت ؛ که دور میزند گردنم را..... منجــــمد !!
پیشانی ات ... کتیبه ی بختِ من است
و شانه ات... تکیه گاه آلام ودردهایم
احاطه میکنم قامتت را... با کفشهایی ، بلند پاشنه ....!!!!!!
و میبوسم پیشانیِ چروک از دردت را....
آهِسته...آهِسته ! تو سکوت میکنی... قدِ تمامِ خستگی هایت....
و من...با تگرگِ احساسم ، میشکنم . شیشه ی سکوتت را !!
میانِ بازوانِ تو.... امن است.. آشفته بازارِ زندگی....!
وقتی \" گل یاس ام \" مینامی ام !!! غرقِ در قاموست میشوم
و مسخ... در آرامشی اهورایی!
از نگاه های حریص.... وقتی شور میزند...دلت... از شیرینیِ نگاهِ یک غریبه ....
لبخندهایِ تلخت ، شیرین تر از قدیم ... نوشِ جان میشوند !!
باش نازنینم !! باش و حساس باش ، روی احساسم !! میخواهم تا پابرجاست...دنیا...
نام گیرم همسرت! و در آرامشِ کلبه یِ عشقت ؛
نشنوم؛ زوزه ی گرگ های خیابانی را.... !! باش نازنینم...
و مرا امانم ده.... میانِ بازوانِ تو... آرام...!
ای که بیش از من... دلواپسِ حرمتِ عشقی... ! به پاسِ انگشتانِ
پینه بسته از دردت ، به پاسِ این چند سالِ سخت.... و عشقت که چون پیچکی بر تنم پیچیده....
سپاست میگویم !!
باش با من ! باش و بتاب برمن !
آن دم که باران میباریدوقطره های آن برروی گونه ام می نشست تورایافتم.
تو همان قطره بارانی بودی که بر روی چشمانم نشستی
آن لحظه احساس کردم آن قطره
از آن لحظه هر زمان باران می بارید به زیر باران میرفتم
تو بودی که اشک میریختی
آری آن قطره از اشکهای تو بود نه از قطره های باران.
مي خواهم بروم تا انتهاي عدم
تو را قسم مي دهم به آب و آيينه كه بماني ...
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |