درآخرین روزهای بهاری بوی پائیز حس میشود بایدبارانی باشد تا حس بهار را بفهمد... همیشه باید یک کسی باشد ولی چقدردوراست ازاحساس من ... باید پیش من باشد تا احساسم را بفهمد... گاه می اندیشم، می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری! تو توانائی بخشش داری. دستهای تو توانائی آن را دارد؛ من در آئینه رخ خود دیدم، و به تو حق دادم. آه می بینم،می بینم دردحسرت مرا می فهمیدی درک می کردی! وقتی تو نیستی، خورشید تابناک،شاید دگر درخشش خود را و کهکشان پیر گردش خود رااز یاد می برد. و هر گیاه از رویش نباتی خود، بیگانه می شود. ای آفتاب تابان از نور آفتاب بسی دلنوازتر وبا نوازشت،این خشکزار خاطره ام را،آباد می کنی . مرا ز شرم مهر خویش آب کن ، مرا به خویش جذب کن،مرا هم آفتاب کن. تصوری ست همیشه، همیشه بی تصویر،همیشه بی تعبیر دوباره با من باش! پناه خاطره ام ای دو چشم،روشن باش!(فانوس روشن باش) من ندانم که کیم ،من فقط می دانم که تویی،شاه بیت غزل زندگیم در میان من و تو فاصله ها ست. به نام باران ،آغاز گر تمامی لبخندهای رنگین کمان ؛ که مرا، تو را،همه را برای دیدارش مجذوب نزول رحم الهی می دارد . از کوچه های تنگ حادثه به آرامی می گذرم چشمانم را بیشتر وبیشتر باز میکنم تا ببینم آیا کوچه آخرش راهی هست ، آخه خیلی وقته تو این کوچه ام سایه اورا می بینم وپشت سراو مدت مدیدی ایست راه افتاده ام ، خسته شدم؟ نه!!! چرا از سایه نمی پرسی کجا میروی؟ آخه اینقدرهمراهی او شیرین ودلنشین است می ترسم!!! سایه برگشت دید دوان دوان دنبالش راه افتاده ام برگشت گفت کجا؟ گفتم با تو تا بی نهایت تا بگذریم از این کوچه تنگ ، من زاه نابلدم میخوام با تو راهی بشوم !!! گفت :ببین آن انتهای کوچه بن بست تنهایی عشق را... گفت :دوست نداری برگرد !!! گفتم : اینهمه راه را اومدم که برنگردم گفتم تورا میخوام دلم هوای دیدنت را کرده است ،بگذار تو همین کوچه بمانیم!!! دستانم را کمی کنار می زنم و از لا به لای انگشتان لرزانم نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم ، چیز زیادی نیست از من نیز چیزی نمانده است جز آیینه زلالی که از آن گله دارم که چرا حقیقت زندگی را از من پنهان کرد... !؟ و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های عمر کوتاه من ، چقدربی کس و تنها ماندی ! جواب صفحه های سفیدت را چه دهم که من تنها بی وفایی را از زمانه نیاموختم. می دانم دلت آنقدر بزرگ و دریایی است که مرهم زخم های بی کس ام باقی بمانی یک امشب دیگر را با من تا سحرگاهان همنوا شوی. شایدبن بست واشد!!! به سراغت نیامدم چون روح باران زده شیدای روزهای آشنایی گرفتار تگرگی بی پایان شود و اینگونه سیلاب عشق در مسیر طغیان آمال و آرزوهایم تبدیل به سرابی شود. تونبودی تا ببینی که چگونه غزل در تاب یاسمن تب کرد و تا صبح نالید نبودی تا ببینی که آسمان چه بی قرار و معصومانه اشک می ریخت و تن سرد مرا نوازش می کرد نبودی تا ببینی که آنروزهاچگونه چشمانم در انتظارت ماند و نیامدی... تو خود گفتی که دنیا فدای تو و چشمانت تو خود گفتی آبیِِِ آرامشِ دریا فدای نگاهت تو خود گفتی سرخی آتشین شقایق ها فدای قلب کوچکت... حالا که همه چی رافهمیدم از آن حرفهای رنگین اثری نیست؟؟؟ تو ای حریم پاک و بی آ لایشم! نمی خواهم ترکت کنم دستهای سفیدت را به زیر چکه های دلتنگی ام بگیرو گیسوانم را بر تن لطیفت احساس کن. من می می مانم تو هم بمان منتظر!!! شاید آخر این کوچه باریکه ای پدیدار شد و گذر کردیم امشب تمام احساس درونم راکه یکسره اشتیاق است و شوق به توی نازنین تقدیم میکنم لحظه لحظههای دلتنگیام را که وسعتی داردبه اندازه یک دل درد کشیده عاشق دل خسته به تو تقدیم میکنم و انتظار را که در چشمان خیس و همیشه ابریام میبینی و آرزوهای دست نیافته هامو که با دیدن تو فراموشش کردم به تو تقدیم میکنم و عشق راکه در هر تپش قلب خستهام با تو ابراز میدارم ونجواهای شبانه ام که مملو از مهروصفای درونی ایست به تو تقدیم میکنم این است هدیههای من به تو،و میدانم تو با خورشید مهربانیت از آنها محافظت میکنی شبانگاهان به آسمان میروم و یک دامن ستاره میچینم ا آن گاه که میآیی بر پای رؤیای با تو بودن مشت مشت نثار نمایم و با تو به سرزمین پاکیهانهایت ایمان به عشق آن جا که فرشتهها راه ندارندآن جا که غم زیباست و اشک قیمت داردسفر نمایم و در هر صبحگاه زیبایی هر سفر را در قطره شبنمی روی گلبرگی جای بگذارم ، آن قطرات شبنم را وبه تو تقدیم میکنم وه چه زیبابود زیرنورماه برق چشمان توپیدابود دست من درخواهش دل من جمله تمنابود بادمی آمد آسمان می خندید لاله می رقصید دردلم غوغا بودودشت تاخط افق می رفت وافق تاآنجا که سراسر همه زیبابود من تورامی دیدم ونگاه تو مرا می دید شوربودم زندگی می جوشید ازسرزلف تو عشق می بارید آسمان بودی تو دل من دریابود ازتو پرسیدم تو کجاهستی ؟دورازخانه چرا هستی ؟ خواهم آمد گفتی ! فردا کاش امروز توهم فردابود خواستم تارازها بازگویم وندانستم تو کجا بودی ! باخودگفتم کاشکی ماه من اینجا بود ونبودی تو وندیدی باز که نگاه من زیر نورماه سخت تنها بود بگذار با تو نجوا کنم. و بدون آنکه سکوت ثانیه ها را بشکنم رو شونه های مهربان تو گریه کنم. عزیزی می گفت چرا اینقدر عکسهات باهم تفاوت دارند غافل ازآن بودهرروز از زندگی داستانی داردکه دید بصیر میخواد بفهمی غم وغصه وشادی توسیمای انسان تاثیر میگذارد مانده ام تنهاي تنها با غم تو باخيالت گوشه اي تنها نشينم با تو باشم درهواي تو بميرم مانده ام تنهاي تنها ياد تو اما همينجاست مرهم اين قلب تنها ياد ان چشمان زيباست رفتي و من خيره بر درهاي بسته مانده ام در عالم تو کی می شود که دردتنهایی نباشد من ماندم و یک دریای پرطلاتم در ذهنم. وقتی که نیستی بهار هم بهار نیست و من باران را بهانه می کنم تا زیر چتر صدای آن اشک های خود را پنهان سازم وقتی تو نیستی عقربه های ساعت دلم بی خیال گذر لحظه ها در گذشته ای دور در جا می زنند و گردش روزگار را هم جدی نمی گیرند وقتی تو نیستی قلبی پر تپش روحی تشنه و جانی خسته بر دریچه چشمانم هجوم می آورند و طوفانی از غم و اندوه و اشک نثار آن می کنند و در این تلاطم بلاخیز فراق و تنها صدای نام زیبای توست که از دلی تنگ بر زبان خموش جاری می شود و آبی می شود بی رمق بر لهیب آتشی سوزان وقتی که نیستی شادی نیست آسمان دل من آبی نیست سبزه ها در باغ جان من نمی خندند و تبسم از لبان غنچه ها محو می شود می دانم که خورشید عشق تو حتی در پس این همه ابر انبوه فراق باز هم روزهای مهر تو را برایم به ارمغان می آورند اما وقتی تو نیستی چگونه بی تابش آفتاب محبت تو سر کنم؟ وقتی تو نیستی گیرم چشمه چشمانم را به سوی دلم جاری سازم تا کسی اشکهایم را نبیند سوز دل را چه کنم؟ دیوارهای سینه ام را که از فرط تنگ دلی می خواهد پاره شود و در نیمه شبی چنین تاریک خواب مردمان شهر را آشفته سازد و می خواهد فریاد برآورد که امان از فراق و داد از هجران را چه سازم؟ سخت است. سخت تر از تیری که بر چشم نشیند یا تیغی که بر قلب رود
که معنی سه نقطههای انتهای جملههایت را بفهمد...
همیشه باید کسی باشد...
تا بغضهایت را قبل از لرزیدن چانهات بفهمد...
باید کسی باشد...
که وقتی صدایت لرزید بفهمد...
که اگر سکوت کردی، بفهمد...
باید کسی باشد...
که اگر بهانهگیر شدی بفهمد...
باید کسی باشد...
که اگر سردرد را بهانه آوردی برای رفتن ، نبودن را بفهمد...
بفهمد که درد داری...
که زندگی درد دارد...
بفهمد که دلگیری...
بفهمد که دلت برای چیزهای کوچک تنگ شده...
بفهمد که دلت برای راه رفتن، برای دویدن، تنگ شده. . .
آری...همیشه باید کسی باشد...
که مرا، زندگانی بخشد.
وتو چون مصرع شعری زیبا،سطر برجسته ای از زندگی من هستی
تو به اندازه تنهائی من خوشبختی، من به اندازه زیبائی تو غمگینم
آرزومی کردم،که تو خواننده شعرم باشی.
راستی شعر مرا می خوانی؟کاشکی شعر مرا می خواندی!
ای پاک تراز برفهای قله الوند، تو ،با نوشخند مهر،با واژه محبت،
فرسوده جان محتضرم را ز بند درد ، آزاد می کنی.
به نام قطره ای بی رنگ پر از درد ، فرو فرستاده از نیام آسمان . به نام سردی شکوه ریزشی که با سلوک روبه سوی خاک سجده می کند .
برای باران ، یگانه عشق خاک در کویر گرم تن این مجنون زمینی .
برای باران ، صدای غرش رعد وقتی خشم را با گریستن بر سایه های گناه می شوید . برای هزاران بار قسم به یگانگی رَب و التماس بخشش آزار، که نگیرد شبنم ، روزی گلهای دلم را .
برای یک دل پر از غوغای سیاهی ، ابری با ابرها ، پرواز درآسمان بی پرنده ، غروبِ روزِ سردی ، غمی را در دل پروراندیم ، امید آفتاب را گرچه گرمای تن یار بود، اما دیدگانم در تمنای آب بود آن دم .
به یاد باران رویای هر دم من ، لحظه های با تو بودن . قلب پاکی در تپیدن ،
نفس پاکی کشیدن ؛ به درونی مملو از تاریکیُ درد، به درونی مملواز سیاهیِ غم ، به درونی پر زِ عصیان و تباهی ، به حدود خط و مرز دل شکستن .
این منم دلدار تو، در بی پناهی پشت این دیوار غصه ، این منم در یاد تو .
سردی دستان من از مرگ نیست . از سردی قطره های بی رنگ نیست .
از وجودی در قلب اندوه نشئت گرفته . سردی دستان من در دمی از عشق ، با جان کندن است . آن دورترها بلبلان آوازِ دیدار تو گفتند . مرا در خود کشاندند .
با غضب های درونی ناله هایم را سرودم . اما باز با یاد تو بودم .
در دل شبهای تارم با تو بودم . در دلم لرزان ه تردید خندیدم ، که شاید مرده باشم که اینجا،در خوابِ غروب جان خود گرفتار ندیدن های بی پایان تو باشم .
پس با من باش برای همیشه وازمن دورنشو....
از راه که رسیدی نگاهت غریب بود، و... ............من با غربت نگاه تو همسفر شدم.
کمکم کردی که از کویر هرچه بی مهریه بگذرم و به آب روشن چشمه ی چشمان مهربونت برسم.
«چشم های نازنین تو»... که حیات در آنها خلاصه می شه ...
و ... و «عشق» می شکفه ... و شور لبریز می گرده ... و شوق پرواز می کنه ...
«چشم های آسمانی تو» ... که پیوسته پره ازبرق امید ...
نگام که می کنی، تمام وجودم آتیش می گیره ...
چشم در چشمان عکس نازنینت هم که می کنم سوزش قلبم رو حس می کنم ...
اما ... دلم نمی آید از آرامش توی نگاهت چشم بردارم ...
تو که نمی دونی !...دیگه پس نبندچشم هات رو باز کن ... می خوام از دریچه ی نگاه تو به جهان نگاه کنم ...
ی خوام هرچه خوبیه تو چشمان پاک تو ببینم ...
می خوام نگاه مهربونت رو یک عمر با آرامش دستان آسمانی ت همراه داشته باشم ...
می خوام بدونی که چقدر دیوونه ی نگاه های معصومت هستم ...
دیگه برام غریبه نیست!...
و مهر تو که نمی دونم از کجا راه خانه ی دلم رو پیدا کرده بود هر روز گوشه ی دیگه ای
از این خانه رو به نامت می کنه ...
تو نمی دونی که چقدر دلم برای حس نگاه های مهربونت تنگ شده ...
حالا که من نشسته م و برای تو می نویسم ، با تمام وجود آرزو می کنم سایه ی یک خواب عمیق روی چشمان مهربونت افتاده باشه.
تو آروم بخواب نازنینم ... آرامش تو اوج آرزوهای من است ...
تو نمی دانی ...
اما من ..به یادت عشق می کارم و بی تو زرد و بیمارم
چی بگم
.... .... .... ....
.... .... .... .... ....
... .... .... .... .... ....
.... .... .... .... .... .... ....
.... .... .... .... .... .... .... ....
کی به غیر از تو می دونه این
سر شد از دوران من فصلي دگر در ماتم تو
مانده ام تنهاي تنها با غم تو
کی می شود که اشک باران نباشد
اشکی که طعم حادثه دارد
اشکی که رنگ فاجعه دارد
کی می شود بهای صداقت چون سنگ خاره نباشد
کی می شود که یاس و شقایق کنج حیاط خانه بروید
کی می شود که عطر سوسن و شب بو در جای جای کوچه بپیچد
کی می شود که نم نم باران کام کویری مرا از برزخ عطش برهاند
کی می شود که از میانه ی این شب نور سپیده برآید
کی می شود که شیون و فریاد از قلعه ستم بگریزد
کی می شود که این دل شیدا صبر و قرار بگیرد
کی می شود که عشق بیاید
کی می شود که عشق بماند
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |