کلبه باران

وقتی که نیست
دنیا
چیزی کم دارد
مثل ِ کم داشتن ِ یک وزیدن ، یک وا‍ژه ، یک ماه !! ...
من فکر می کنم در غیاب ِ او
همه ی ِ خانه های ِ جهان خالیست !
همه ی ِ پنجره ها بسته است !

نوشته شده در 11 / 4برچسب:,ساعت توسط ابری| |

تکرار ِ شب ِ سیاه

سمفونی ِ جیرجیرکها

غوغای ِ عطر ِ یاس

و لبخند ِ شب بوها

صدای ِناکوک ِ تاری

از پشت ِ دیوار

مرا به بیراهه می برد

و چشمان ِهیز ِ

احساسم را

باز می کند

 

 

نوشته شده در 11 / 4برچسب:,ساعت توسط ابری| |

بگذار هرچه نمی خواهیم بگویند

بگذار هرچه نمی خواهند بگوییم

باران که بیاید از دست چترها کاری ساخته نیست...!

نوشته شده در 11 / 4برچسب:,ساعت توسط ابری| |

 



هوا تلخ و هوس شیرین
به یاد آنهمه شبگردی دیرین،
میان کوچه های سرد پاییزی
تو آیا آسمان امشب برایم اشک می ریزی؟

ببارو جان درون شاهرگ های کویر آرزوهایم تو جاری کن
که من دیگر برای زندگی از اشک خالی و پر از دردم
ببار امشب!
من از آسایش این سرنوشت بی تفاوت سخت دلسردم.
ببار امشب
که تنها آرزوی پاک این دفتر
گل سرخی شود روزی!
ودیگر من نمی خواهم از این دنیا
نه همدردی،
نه دلسوزی،
فقط یک چیز می خواهم!
و آن شعری
به یاد آرزوهای لطیف و پاک دیروزی...

 

نوشته شده در 11 / 4برچسب:,ساعت توسط ابری| |

 


 

 

 

 

 

از این شب های بی پایان،
چه می خواهم به جز باران

که جای پای حسرت را بشوید از سر راهم
نگاه پنجره رو به کویر آرزوهایم 

                تنها غنچه ای در قلب سنگ این کویر انگار روییده                                

 

 

 

به رنگ آتشی سوزان تر از هرم نفسهایش،

دریغ از لکه ای ابری که باران را

به رسم عاشقی بر دامن این خاک بنشان 

نه همدردی، 

نه دلسوزی، 

نه حتی یاد دیروزی

 

نوشته شده در 11 / 4برچسب:,ساعت توسط ابری| |

 

 مرگم فرصتی، و قبرم میعادگاهی برای دیدار دوباره ما


آمدی شمعی بیاور ، شاخه ای گل ، تنگی آب ،


بغضی اگر بود حرمتش مشکن; به حرمت بغضت


بنشین ...


حافظت بگشا ...


بخوان ...


برو ...


همین

 

 

نوشته شده در 11 / 4برچسب:,ساعت توسط ابری| |

 

سخن از فراق است و دردیست فراق که دواپذیر نیست
گویی که بر انبار کاهی آتشی افکنده‌اند
و دیگر از چند قطره آب چه کاری برآید؟
زانوی غم بغل می‌کنم و شب به نیمه می‌رسد اما قلب تسکین نمی‌یابد
فوران آتش غم از عمق اقیانوس روح تا قلب جریان مییابد و با اشک ازچشمه‌ی چشم‌ها بیرون می‌زند
گوش دار! بانگ وحشت‌زای بوف دل، در ویرانه‌های سینه می‌پیچید
دیگر جان خود به اشک بدل می‌شود و از چشمان فرو می‌ریزد تا التیامی بر آتش دل باشد
اما دریغ! دریغ و درد!
شرنگ فراق بر جان عاشق تلخ تر از آن است که اشک درمانش کند.

نوشته شده در 6 / 8برچسب:,ساعت توسط ابری| |

 

 
محبوب من!
امشب باز غم فراق، چون ابرهای در هم پیچیده
آسمان دلم را فرا ‌گرفته است
و باران اشک، نمود دل طوفانی‏اش می‌شود
گویی که اشک می‌خواهد زنگارهای دل فراق کشیده را با زلال خود شستشو دهد
ولی عاجز است
وقتی صاعقه جدایی به رخ جان آدمی سیلی می‌زند
و یاس دل پژمرده می‌شود
و شاهد تنهایی و غمم فقط مهتاب باشد
از اشک چه کاری ساخته است؟

نوشته شده در 6 / 8برچسب:,ساعت توسط ابری| |

 

 
محبوب من
امشب چنان دلتنگ و ملولم
که هیچ کس جز تو آرام بخش دلم نیست
ولی کو بازهم نیستی کنارم
من امشب چنان تشنه ام
که هیچ چشمه ای جز تو
یارای سیراب کردنم را نیست
امشب چنان مشتاقم
که گرمای شوقم،
خورشید را خوار میدارد.
و امشب چنان آرزویت را دارم
که همه آروزها را در پای تو سر بریدهام
آری..............
محبوب بهتر از جانم
امشب چنانم که فقط تو میدانی.........
 
 
نوشته شده در 6 / 8برچسب:,ساعت توسط ابری| |

 

دلم برای آن که دوستم داشته باشی تنگ شده است
و برای آن که بگویی دوستم داری
امروز مدام به تو فکر کردم
و به تمام زمان هایی که با هم از همه چیز و همه کس  می بریدیم
و در خلسه عاشقانه فرو می رفتیم
دلم برای همه آن لحظات تنگ شده است
قطار زمان می گذرد
اما این مسافر تنها
در ایستگاه عشق جای مانده است
و به تو می اندیشد
تنها به تو
نوشته شده در 6 / 8برچسب:,ساعت توسط ابری| |

 من هم شبی به خاطره تبدیل می‌شوم
خط میخورم زهستی و تعطیل می‌شوم

من هم شبی به خواب زمین میروم فرو
بر دوش خاک حامله تحمیل می‌شوم

من هم شبی قسم به خدا مثل قصه‌ها
با فصل تلخ خاتمه تکمیل می‌شوم

قابیل مرگ، نعش مرا میکِشَد به دوش
کم کم شبیه قصه هابیل می‌شوم

حک میکند غروب مرا شاعری به سنگ
از اشک و آه و خاطره تشکیل می‌شوم


نوشته شده در 7 / 7برچسب:,ساعت توسط ابری| |

 

 آن شب که از کنار تو آرام رد شدم
 گم بودم از نگاه تمام ستارگان
تا این که با دو چشم سیاهت رصد شدم
 شاید به حکم جاذبه

 

شاید به جرم عشق
در عمق چشم‌های تو حبس ابد شدم
 دیدم تو را در آینه و مثل آینه
من هم دچار

 

از تو چه پنهان؟!

 

حسد شدم
 شاعر شدم

 

همان که تو را خوب می‌سرود
مثل کسی که مثل خودش می شود شدم


نوشته شده در 7 / 7برچسب:,ساعت توسط ابری| |

 شعر می‌نویسم
و واژه‌هایم را کنار می زنم
که تو را ببینم ...
آفتاب
به شکل پروانه‌ای از مس
گرد صدایممی‌زند،
و می‌دانم سکوت
فقط به خاطر من سکوت است،
اما من
دلتنگ توام

نوشته شده در 7 / 7برچسب:,ساعت توسط ابری| |

  دلتنگ توام.
تا شادمانه مرا ببینند
شاخه‌ها
به شکل نام تو سبز می‌شوند،
پرنده کوچکی که نمی‌دانم نامش چیست
حروف نام تو را
بر کتابم می‌ریزد،

نوشته شده در 7 / 7برچسب:,ساعت توسط ابری| |

 


یک روز دیگر روشن شد
این شمع خود سوز،گویی هیچگاه بی سوخت نمی ماند
نمیدانم این از بخت بد من است یا از شانس دیگران
در امتداد روزگار چه می بینی،با این شمع به این بزرگی
اینکه ماحصل وجودت ؛؛؛؛تمام هر انچه که در تمامی عمرت گرد هم آوردی همانند شمعیست که نه تنها گریزان ز نسیم نیست بلکه شتابان به سوی طوفان میدود
جواب را چه داری!
از خود پنهان مکن

 

نوشته شده در 7 / 7برچسب:,ساعت توسط ابری| |



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت