وقتی که نیست
تکرار ِ شب ِ سیاه سمفونی ِ جیرجیرکها غوغای ِ عطر ِ یاس و لبخند ِ شب بوها صدای ِناکوک ِ تاری از پشت ِ دیوار مرا به بیراهه می برد و چشمان ِهیز ِ احساسم را باز می کند
بگذار هرچه نمی خواهیم بگویند بگذار هرچه نمی خواهند بگوییم باران که بیاید از دست چترها کاری ساخته نیست...!
از این شب های بی پایان، تنها غنچه ای در قلب سنگ این کویر انگار روییده
به رنگ آتشی سوزان تر از هرم نفسهایش، دریغ از لکه ای ابری که باران را به رسم عاشقی بر دامن این خاک بنشان نه همدردی، نه دلسوزی، نه حتی یاد دیروزی مرگم فرصتی، و قبرم میعادگاهی برای دیدار دوباره ما من هم شبی به خاطره تبدیل میشوم
آن شب که از کنار تو آرام رد شدم
شاید به جرم عشق
از تو چه پنهان؟!
حسد شدم
همان که تو را خوب میسرود شعر مینویسم دلتنگ توام.
دنیا
چیزی کم دارد
مثل ِ کم داشتن ِ یک وزیدن ، یک واژه ، یک ماه !! ...
من فکر می کنم در غیاب ِ او
همه ی ِ خانه های ِ جهان خالیست !
همه ی ِ پنجره ها بسته است !
هوا تلخ و هوس شیرین
به یاد آنهمه شبگردی دیرین،
میان کوچه های سرد پاییزی
تو آیا آسمان امشب برایم اشک می ریزی؟
ببارو جان درون شاهرگ های کویر آرزوهایم تو جاری کن
که من دیگر برای زندگی از اشک خالی و پر از دردم
ببار امشب!
من از آسایش این سرنوشت بی تفاوت سخت دلسردم.
ببار امشب
که تنها آرزوی پاک این دفتر
گل سرخی شود روزی!
ودیگر من نمی خواهم از این دنیا
نه همدردی،
نه دلسوزی،
فقط یک چیز می خواهم!
و آن شعری
به یاد آرزوهای لطیف و پاک دیروزی...
چه می خواهم به جز باران
که جای پای حسرت را بشوید از سر راهم
نگاه پنجره رو به کویر آرزوهایم
آمدی شمعی بیاور ، شاخه ای گل ، تنگی آب ،
بغضی اگر بود حرمتش مشکن; به حرمت بغضت
بنشین ...
حافظت بگشا ...
بخوان ...
برو ...
همین
خط میخورم زهستی و تعطیل میشوم
من هم شبی به خواب زمین میروم فرو
بر دوش خاک حامله تحمیل میشوم
من هم شبی قسم به خدا مثل قصهها
با فصل تلخ خاتمه تکمیل میشوم
قابیل مرگ، نعش مرا میکِشَد به دوش
کم کم شبیه قصه هابیل میشوم
حک میکند غروب مرا شاعری به سنگ
از اشک و آه و خاطره تشکیل میشوم
گم بودم از نگاه تمام ستارگان
تا این که با دو چشم سیاهت رصد شدم
شاید به حکم جاذبه
در عمق چشمهای تو حبس ابد شدم
دیدم تو را در آینه و مثل آینه
من هم دچار
شاعر شدم
مثل کسی که مثل خودش می شود شدم
و واژههایم را کنار می زنم
که تو را ببینم ...
آفتاب
به شکل پروانهای از مس
گرد صدایممیزند،
و میدانم سکوت
فقط به خاطر من سکوت است،
اما من
دلتنگ توام
تا شادمانه مرا ببینند
شاخهها
به شکل نام تو سبز میشوند،
پرنده کوچکی که نمیدانم نامش چیست
حروف نام تو را
بر کتابم میریزد،
یک روز دیگر روشن شد
این شمع خود سوز،گویی هیچگاه بی سوخت نمی ماند
نمیدانم این از بخت بد من است یا از شانس دیگران
در امتداد روزگار چه می بینی،با این شمع به این بزرگی
اینکه ماحصل وجودت ؛؛؛؛تمام هر انچه که در تمامی عمرت گرد هم آوردی همانند شمعیست که نه تنها گریزان ز نسیم نیست بلکه شتابان به سوی طوفان میدود
جواب را چه داری!
از خود پنهان مکن
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |