کلبه باران

از کوچه های تنگ حادثه به آرامی می گذرم

چشمانم را بیشتر وبیشتر باز میکنم  تا ببینم آیا کوچه آخرش راهی هست

آخه خیلی وقته تو این کوچه ام

سایه اورا می بینم وپشت سراو مدت مدیدی ایست  راه افتاده ام ، خسته شدم؟ نه!!! 

چرا از سایه نمی پرسی کجا میروی؟ آخه اینقدرهمراهی او شیرین ودلنشین است می ترسم!!!

سایه برگشت دید دوان دوان دنبالش راه افتاده ام برگشت گفت کجا؟

گفتم با تو تا بی نهایت تا بگذریم از این کوچه تنگ ، من زاه نابلدم میخوام با تو راهی بشوم !!!

 گفت :ببین آن انتهای کوچه بن بست تنهایی عشق را...

گفت :دوست نداری برگرد !!! گفتم : اینهمه راه را اومدم که برنگردم

گفتم تورا میخوام دلم  هوای دیدنت را کرده است ،بگذار تو همین کوچه بمانیم!!!

 دستانم را کمی کنار می زنم و از لا‌ به لا‌ی انگشتان لرزانم

نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم ، چیز زیادی نیست

از من نیز چیزی نمانده است جز آیینه زلا‌لی که از آن گله دارم

که چرا حقیقت زندگی را از من پنهان کرد... !؟

و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های عمر کوتاه من ، چقدربی کس و تنها ماندی !

جواب صفحه های سفیدت را چه دهم که من تنها بی وفایی را از زمانه نیاموختم.

می دانم دلت آنقدر بزرگ و دریایی است که مرهم زخم های بی کس ام باقی بمانی

یک امشب دیگر را با من تا سحرگاهان همنوا شوی. شایدبن بست واشد!!!

به سراغت نیامدم چون روح باران زده شیدای روزهای آشنایی گرفتار تگرگی بی پایان شود

و اینگونه سیلا‌ب عشق در مسیر طغیان آمال و آرزوهایم تبدیل به سرابی شود.

تونبودی تا ببینی که چگونه غزل در تاب یاسمن تب کرد و تا صبح نالید

نبودی تا ببینی که آسمان چه بی قرار و معصومانه اشک می ریخت و تن سرد مرا نوازش می کرد

نبودی تا ببینی که آنروزهاچگونه چشمانم در انتظارت ماند و نیامدی...

تو خود گفتی که دنیا فدای تو و چشمانت

تو خود گفتی آبیِِِ آرامشِ دریا فدای نگاهت

تو خود گفتی سرخی آتشین شقایق ها فدای قلب کوچکت...

حالا‌ که همه چی رافهمیدم از آن حرفهای رنگین اثری نیست؟؟؟

تو ای حریم پاک و بی آ لا‌یشم! نمی خواهم ترکت کنم 

دستهای سفیدت را به زیر چکه های دلتنگی ام بگیرو گیسوانم را بر تن لطیفت احساس کن.

من می می مانم تو هم بمان منتظر!!!

شاید آخر این کوچه باریکه ای پدیدار شد و گذر کردیم



نوشته شده در 20 / 5برچسب:,ساعت توسط ابری| |



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت